«رسول»، «داوود» و «جبرئیل» سه دوست نوجوان بودند که در حلبی آباد زندگی می کردند. آنها روزی تصمیم گرفتند که راز موجود عجیب و غریبی را که در کلبة «دادوش» بود کشف کنند. کلبة دادوش چندصدمتر با ردیف خانه های حلبی آباد فاصله داشت و هیچ کس جرات نداشت که به آن کلبه نزدیک شود. سرانجام روزی که دادوش از کلبه خارج شد، سه نوجوان به کلبه دادوش رفتند و با اتاق نیمه تاریکی روبه رو شدند. ناگهان آنها با دیدن دو نور فسفری سرجایشان میخکوب شدند، آن موجود افسانه ای به اندازة بره و صورتش مثل بچه های بیمار بود. ظاهری عجیب داشت و پوست بدنش مثل سیب زمینی مانده از چند ماه پیش چروک خورده بود و صدایی همچون موج های دور دریا داشت. زمانی که سه نوجوان در وحشت موجود افسانه ای به سر می بردند، ناگهان صدای دادوش به گوش رسید، بچه ها پا به فرار گذاشتند اما موفق نشدند که خود را نجات دهند و در دام دادوش افتادند. رمان حاضر برای نوجوانان به نگارش درآمده است.