این کتاب، زندگی نامه و خاطرات حر نهضت امام خمینی، شهید طیب حاج رضایی است. زندگی عجیب و غریبی داشت. لوطی صفت بود. ورزشکار بود و بدنی قوی داشت. زیر بار حرف زور نمی رفت. در هیچ دعوایی هم کم نمی آورد. آن قدر دوست و رفیق داشت که کسی جرئت نکند به او نزدیک شود. بعد از انقلاب، مأمورین می خواستند او را دستگیر کنند؛ اما طیب توبه کرده بود. از آن ها خواست هماهنگ کنند تا به جبهه برود. راهی غرب شد و خدا خواست تا با سردار شهید مهدی خندان آشنا شود. زندگی طیب کاملاً تغییر کرد. آخرین بار به برادرش گفت: من دارم می رم کربلا. خداحافظ. ناراحت بود که بعد از شهادت، کسی بدن او را ببیند. از خدا خواست تا این مشکل حل شود. گلوله مستقیم تانک به خودروی او خورد. طیب در آتش عشق الهی سوخت.